تنهاعشق...
**Love**
گل مــی کنـــد به باغ نگـاهت جـوانیم وقــتی بروی دامـــن خـــود می نشانیم داغ جنون قـــطره ی اشــکم به چشم تو هر چند از دو چـشم خودت می چکانیم مـن عابـــر شــکســته دل خـلوت تو ام تا بیـکران چشــم خـــودت مــی کشانیم یک مشـت بغض یخ زده تفسیر می کند انـــــدوه و درد غربــت بــی همــزبانیم وقــتی پـرید رنگ تو از پشت قصه ها تصــویر شد نهـــایت رنـــگــین کـمانیم تو، آن گلی که می شــکفی در خیال من پُر می شود زعطر خوشــت زنــدگانیم در کـهــکشان چـشم تو گم می شود دلم سرگـشتـــه در نــــهایــتی از بی نشانیم زیــبـــاترین ردیف غـــزلهای من توئی ای یـــــار ســــرو قـــامت ابـرو کمانیم حـــالا بیـــا و غــربت ما را مرور کن ای یــــادگــــــار وســعت سبـز جوانیم جمعه 22 بهمن 1389برچسب:, :: 17:5 :: نويسنده : alireza
وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد . جمعه 15 بهمن 1389برچسب:, :: 18:22 :: نويسنده : alireza
گفت:امیر جان تو جواب بده پسرم عشق چيه؟ امیربا چشماي قرمز پف کرده و با صداي گرفته گفت:عشق؟ دوباره يه نيشخند زدو گفت:عشق… ببينمآقا معلم شما تابحال کسي رو ديدي که بهت بگه عشق چيه؟ معلم مکث کردو جواب داد:خب نه ولي الان دارم از تو مي پرسم امیر گفت:بچه ها بذاريد يه داستاني رو از عشق براتون تعريف کنم تا عشق رو درک کنيد نه معني شفاهي شو حفظ کنيد و ادامه داد:من شخصي رو دوست داشتم و دارم از وقتي که عاشقش شدم با خودم عهد بستم که تا وقتي که نفهميدم از من متنفره بجز اون شخص ديگه اي رو توي دلم راه ندم براي يه پسر بچه خيلي سخته که به يه چنين عهدي عمل کنه. گريه هاي شبانه و دور از چشم بقيه به طوريکه بالشم خيس مي شد اما دوسش داشتم بيشتر از هر چيز و هر کسي حاضر بودم هر کاري براش بکنم هر کاري… من تا مدتي پيش نمي دونستم که اونم منو دوست داره ولي يه مدت پيش فهميدم اون حتي قبل ازينکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزاي عشنگي بود sms بازي هاي شبانه صحبت هاي يواشکي ما باهم خيلي خوب بوديم عاشق هم ديگه بوديم از ته قلب همديگرو دوست داشتيم و هر کاري براي هم مي کرديم من چند بار دستشو گرفتم يعني اون دست منو گرفت خيلي گرم بودن عشق يعني توي سردترين هوا با گرمي وجود يکي گرم بشي عشق يعني حاضر باشي همه چيزتو به خاطرش از دست بدي عشق يعني از هر چيزو هز کسي به خاطرش بگذري اون زمان خانواده هاي ما زياد باهم خوب نبودن اما عشق من بهم گفت که ديگه طاقت ندارم و به پدرم موضوع رو گفت پدرم ازين موضوع خيلي ناراحت شد فکر نمي کرد توي اين مدت بين ما يه چنين احساسي پديد بياد ولي اومده بود پدرم مي خواست عشق منو بزنه ولي من طاقت نداشتم نمي تونستم ببينم پدرم عشق منو مي زنه رفتم جلوي دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن خواهش مي کنم بذار بره بعد بهش اشاره کردم که برو اون گفت امیر نه من نمي تونم بذارم که بجاي من تورو بزنه من با يه لگد اونو به اونطرف تر پرتاب کردم و گفتم بخاطر من برو … و اون رفت و پدرم منرو به رگبار کتک بست عشق يعني حاضر باشي هر سختي رو بخاطر راححتيش تحمل کني.بعد از اين موضوع غشق من رفت ما بهم قول داده بوديم که کسي رو توي زندگيمون راه نديم اون رفت و ازون به بعد هيچکس ازش خبري نداشت اون فقط يه نامه برام فرستاد که توش نوشته شده بود: امیر عزيز هميشه دوست داشتم و دارم من تا آخرين ثانيه ي عمر به عهدم وفا مي کنم منتظرت مي مونم شايد ما توي اين دنيا بهم نرسيم ولي بدون عاشقا تو اون دنيا بهم مي رسن پس من زودتر مي رمو اونجا منتظرت مي مونم خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش دوستدار تو (ث-ن) امیر که صورتش از اشک خيس بود نگاهي به معلم کردو گفت: خب آقا معلم گمان مي کنم جوابم واضح بود معلم هم که به شدت گريه مي کرد گفت:آره پسرم مي توني بشيني امیر به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گريه مي کردن ناگهان در باز شد و ناظم مدرسه داخل شدو گفت: پدرو مادر امیراومدن دنبال امیر براي مراسم ختم يکي از بستگان امیر بلند شد و گفت: چه کسي ؟ ناظم جواب داد: نمي دونم يه دختر جوان دستهايامیر شروع کرد به لرزيدن پاهاش ديگه توان ايستادن نداشت ناگهان روي زمين افتادو ديگه هم بلند نشد آره امیر قصه ي ما رفته بود رفته بود پيش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توي اون دنيا بهم رسيدن… امیر هميشه اين شعرو تکرار مي کرد خواهي که جهان در کف اقبال تو باشد؟ خواهان کسي باش که خواهان تو باشد خواهي که جهان در کف اقبال تو باشد؟ آغاز کسي باش که پايان تو باشد جمعه 8 بهمن 1389برچسب:, :: 13:34 :: نويسنده : alireza
ای یار جفا کرده ی پیوند بریده!
این بود وفا داری و عهد تو ندیده در کوی تو معروفم و از روی تو محروم
گرگ دهن آلوده ی یوسف ندریده ما هیچ ندیدیم و همه شهر بگفتند
افسانه ی مجنون به لیلی نرسیده در خواب گزیده لب شیرین گلندام
از خواب نباشد مگر انگشت گزیده بس در طلبت کوشش بی فایده کردیم
چون طفل دوان در پی گنجشک پریده مرغ دل صاحبنظران صید نکردی
الا به کمان مهره ی ابروی خمیده میل ات به چه ماند؟ به خرامیدن طاووس
غمزت به نگه کردن آهوی رمیده گر پای به در می نهم از نقطه ی شیراز
ره نیست تو پیرامن من حلقه کشیده با دست بلورین تو پنجه نتوان کرد
رفتیم دعا گفته و دشنام شنیده روی تو مبیناد دگر دیده ی سعدی
گر دیده به کس باز کند روی تو دیده… سه شنبه 5 بهمن 1389برچسب:, :: 6:12 :: نويسنده : alireza
كاش مي شد سرزمين عشق را در ميان گام ها تقسيم كرد
كاش مي شد با نسيم شا مگاه برگ زرد ياس ها را رنگ كرد
سرنوشت بدیه اول جاتو ازم گرفت
تا می خواستم به چشمای روشنت نگا کنم مال دیگری شدی و چشاتو ازم گرفت
تو رو جادو کرد یکی با یه چیزی مثل طلسم اثرش زیاد بود و خنده هاتو ازم گرفت
تو با من حرف می زدی نگات یه جای دیگه بود خدا لعنتش کنه ، اون ، نگاتو ازم گرفت
لحظه هات یه وقتایی مال دوتامون می شدن اون حسود ، اون دو سه تا لحظه ها تو ازم گرفت
خیلی وقته سختمه دیگه تنفس بکنم یه جور عجیبی انگار هواتو ازم گرفت
خدا دوس نداشت بیام پیشت کنار تو باشم
دست روزگار چه قدر با من و آرزوم بده لحن فیروزه ای مسعوداتو ازم گرفت
سلامت ، خداحافظیت عزیزمای نقره ایت حرف آخر ، به امون خداتو ازم گرفت
تو حواس واسم نذاشتی چه کنم از دست تو اشتباهم بهترین جمله هاتو ازم گرفت
نمی خواد بپرسی چی ، خودم دارم بهت می گم تو یه خط خوردگی دنیا ، صداتو ازم گرفت
یه کم از برگشتن قشنگتو وقتی گذشت یکی اومد و یه ذره وفاتو ازم گرفت
هفتم اردی بهشت نزدیکای تولدت جمعه که قد تموم زندگیم دلم گرفت نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد . سه شنبه 26 دی 1389برچسب:, :: 10:0 :: نويسنده : alireza
دوم ابتدایی بودم تازه خونمون رو عوض کرده بودیم بابام به خاطرضرر زیادی که کرده بود مجبور شد حتی خونمون رو هم بفروشه و یه خونهء کوچیکتر بگیره روز اول بود که اومده بودیم تو اون محل اثاث کشی تموم شده بود ومنو بابام در خونه بودیم بابام کلید انداخت که درو باز کنه یهو یه دختر 6 ساله با یه بلوزدامن سفید تور دار عین مال عروسا از کنارمون رد شد من نمی دونم چرا وقتی اون رو دیدم یه جوری شدم نمی دونم چی بود ولی یه چیزی بود که تا اون موقع احساسش نکرده بودم فقط شنیدم بابام گفت ماشالله!!! این دخترِ کیه خدا نیگهش داره
از اون روز به بعد همش یه موقعهایی میو مدم تو کوچه که ببینمش دیگه عادت کرده بودم هر روز ببینمش و اون حس هر بار که می دیدمش قوی تر می شد بعدها فهمیدم اون عشقی که می گن همینه من که با عوض کردن خونمون مخالف وخیلی ناراحت بودم حالا نه تنها ناراحت نبودم راضی وشاد هم بودم سالها می گذشت و من علاقم نسبت به اون بیشتر می شد جوری که تمام زندگیمو گرفته بود آرزوهام رو با بودن اون می ساختم اصلا آرزویی بجز اون نداشتم بارها تصمیم گرفتم باهاش حرف بزنم اما وقتی می دیدمش انگار لال می شدم هر چی تلاش می کردم نمی تونستم برم جلو گفتم تلفنی باهاش حرف بزنم اما تا صداش رو می شنیدم قلبم همجین به تپش می افتاد که می خواست قفسه سینمو بترکونه و زبونم هم بند میومد اصلا لال می شدم چه دعواهایی که به خاطرش با بچه های محل یا کسایی که دنبالش می افتادن نکردم اما حتی یکبار نتونستم حرفم رو بهش بگم یادمه یه روز نشسته بودم درس بخونم که دیدم در می زنن رفتم درو باز کردم دیدم پشت دره یهو انگار یه تانکر اب سرد رو سرم خالی کردن ... نمی دونم چی شد فقط در بسته بود من یه تیکه گوشت نذری تو دستم بود اون روز تا شب گیج بودم، یه گیجیه باحال درس مرس که اصلا، کتابو نیگا می کردم چهرش تو نظرم مجسم می شد همینطور ما بزرگ می شدیم ومن بی عرزه نمی تونستم حرفم رو بهش بگم حالا من 18 سالم بود و اون 15 سال دیگه واسه خودش خانومی شده بود تو محل خودش و خواهرش به نجابت معروف بودن و همچنین به زیبایی! من دست به هیچ کار زشتی نمی زدم حتی نیگای دخترای دیگه هم نمی کردم اون پیش من تبدیل به یه موجود مقدس شده بود می گفتم اگه این کارو بکنم دیگه لیاقت اون وجود پاک رو ندارم و اون دیگه منو نمی خواد یه روز که رفته بودم در مدرسشون تا از دور ببینمش دیدم یه پسره افتاده دنبالش اقا ما هم خونمون به جوش اومد رفتیم به پسره گیر دادیم پسره هم گفت برو بابا این چند ماهه با من دوسته ما همدیگرو می خوایم دیگه هم مزاحم ما نشو من که باور نمی کردم تا شب گیج بودم ...شب تا صبح خواب به چشمام نرفت و بالاخره تصمیم گرفتم فردا بهش تلفن بزنم و بهش بگم چقدردوسش دارم فردا به هر جون کندنی بود باهاش حرف زدم خودم رو معرفی کردم وگفتم که دوسش دارم ولی اون گوشی رو گذاشت نمی دونم رو زمین بودم یا رو هوا اما خوشحال که حرفم رو بهش زدم و فکر می کردم حتما خجالت کشیده حرف بزنه خلاصه انگار دنیا رو بهم داده بودن بعد از ظهرش دیدم در می زنن رفتم درو باز کردم دیدم اون پسرست با چهرهء عصبانی منم سریع برگشتم یه چیز پوشیدم رفتم که برم یه جای خلوت دعوا ولی وقتی گفت که ادرس خونه مارو اون دختر بهش داده و گفته که بهم بگه دیگه برای من زنگ نزنه وگرنه مامانش رو می فرسته در خونهء ما راهمو برگردوندم به طرف خونه رفتم توی دستشویی تامی تونستم گریه کردم از اون به بعد وقتی می دیدمش یه تنفر عجیبی نسبت بهش درونم پیدا می شد بعدها اون پسر رو دیدم و فهمیدم اونرو سر کار گذاشته و بعد از کلی تیغ زدن رفته با یکی دیگه دوست شده... بله خانوم و البته خواهرشون... آره پسرا ودخترا مواظب عاشقیتهاتون باشید ببینید با کی عاشقیت می کنید مخصوصا شما دخترا آخه هم ما پسرا خیلی جونوریم هم شما خیلی آسیب پذیر البته بعضی از شما هم خیلی بدتر از پسرا هستین..... (البته ناراحت نشینا همه ی شما نه بعضی هاتون...)
سه شنبه 25 دی 1389برچسب:, :: 21:2 :: نويسنده : alireza
داستان عاشقانه يلدا وعلرضا
سلام
آره انگار همين ديروز بود که اونو ديدم ديونه اخلاقش و رفتارش شدم 4 ماه صبر کردم تا تونستم يک شب مهتابي کلمه دوستت دارم را بهش بگم شب رويايي و خيال انگيزي بود اسم من شد علیرضا و اسم اون شد يلدا ديوانه وار براي هم مي مرديم تا اينکه تصميم گرفت از شهر من برود شبا تا صبح مي نشستيم و فال حافظ مي خونديم يا توي خيابونا شونه به شونه هم حرف دل مي زديم باران را دوست داشتيم بله بقول سهراب زير باران بايد رفت زير باران بايد خوابيد خلاصه 1 سال فراموش نشدني را کنار هم بوديم تا روز وداع سر رسيد... درباره وبلاگ
سلام من علیرضا هستم 18ساله خوشحال میشم نظرقشنگتون درمورد وبلاگم رابگویید. آخرین مطالب
پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان
|
|||
|