تنهاعشق...
**Love**
سه شنبه 26 دی 1389برچسب:, :: 10:0 :: نويسنده : alireza
دوم ابتدایی بودم تازه خونمون رو عوض کرده بودیم بابام به خاطرضرر زیادی که کرده بود مجبور شد حتی خونمون رو هم بفروشه و یه خونهء کوچیکتر بگیره روز اول بود که اومده بودیم تو اون محل اثاث کشی تموم شده بود ومنو بابام در خونه بودیم بابام کلید انداخت که درو باز کنه یهو یه دختر 6 ساله با یه بلوزدامن سفید تور دار عین مال عروسا از کنارمون رد شد من نمی دونم چرا وقتی اون رو دیدم یه جوری شدم نمی دونم چی بود ولی یه چیزی بود که تا اون موقع احساسش نکرده بودم فقط شنیدم بابام گفت ماشالله!!! این دخترِ کیه خدا نیگهش داره
از اون روز به بعد همش یه موقعهایی میو مدم تو کوچه که ببینمش دیگه عادت کرده بودم هر روز ببینمش و اون حس هر بار که می دیدمش قوی تر می شد بعدها فهمیدم اون عشقی که می گن همینه من که با عوض کردن خونمون مخالف وخیلی ناراحت بودم حالا نه تنها ناراحت نبودم راضی وشاد هم بودم سالها می گذشت و من علاقم نسبت به اون بیشتر می شد جوری که تمام زندگیمو گرفته بود آرزوهام رو با بودن اون می ساختم اصلا آرزویی بجز اون نداشتم بارها تصمیم گرفتم باهاش حرف بزنم اما وقتی می دیدمش انگار لال می شدم هر چی تلاش می کردم نمی تونستم برم جلو گفتم تلفنی باهاش حرف بزنم اما تا صداش رو می شنیدم قلبم همجین به تپش می افتاد که می خواست قفسه سینمو بترکونه و زبونم هم بند میومد اصلا لال می شدم چه دعواهایی که به خاطرش با بچه های محل یا کسایی که دنبالش می افتادن نکردم اما حتی یکبار نتونستم حرفم رو بهش بگم یادمه یه روز نشسته بودم درس بخونم که دیدم در می زنن رفتم درو باز کردم دیدم پشت دره یهو انگار یه تانکر اب سرد رو سرم خالی کردن ... نمی دونم چی شد فقط در بسته بود من یه تیکه گوشت نذری تو دستم بود اون روز تا شب گیج بودم، یه گیجیه باحال درس مرس که اصلا، کتابو نیگا می کردم چهرش تو نظرم مجسم می شد همینطور ما بزرگ می شدیم ومن بی عرزه نمی تونستم حرفم رو بهش بگم حالا من 18 سالم بود و اون 15 سال دیگه واسه خودش خانومی شده بود تو محل خودش و خواهرش به نجابت معروف بودن و همچنین به زیبایی! من دست به هیچ کار زشتی نمی زدم حتی نیگای دخترای دیگه هم نمی کردم اون پیش من تبدیل به یه موجود مقدس شده بود می گفتم اگه این کارو بکنم دیگه لیاقت اون وجود پاک رو ندارم و اون دیگه منو نمی خواد یه روز که رفته بودم در مدرسشون تا از دور ببینمش دیدم یه پسره افتاده دنبالش اقا ما هم خونمون به جوش اومد رفتیم به پسره گیر دادیم پسره هم گفت برو بابا این چند ماهه با من دوسته ما همدیگرو می خوایم دیگه هم مزاحم ما نشو من که باور نمی کردم تا شب گیج بودم ...شب تا صبح خواب به چشمام نرفت و بالاخره تصمیم گرفتم فردا بهش تلفن بزنم و بهش بگم چقدردوسش دارم فردا به هر جون کندنی بود باهاش حرف زدم خودم رو معرفی کردم وگفتم که دوسش دارم ولی اون گوشی رو گذاشت نمی دونم رو زمین بودم یا رو هوا اما خوشحال که حرفم رو بهش زدم و فکر می کردم حتما خجالت کشیده حرف بزنه خلاصه انگار دنیا رو بهم داده بودن بعد از ظهرش دیدم در می زنن رفتم درو باز کردم دیدم اون پسرست با چهرهء عصبانی منم سریع برگشتم یه چیز پوشیدم رفتم که برم یه جای خلوت دعوا ولی وقتی گفت که ادرس خونه مارو اون دختر بهش داده و گفته که بهم بگه دیگه برای من زنگ نزنه وگرنه مامانش رو می فرسته در خونهء ما راهمو برگردوندم به طرف خونه رفتم توی دستشویی تامی تونستم گریه کردم از اون به بعد وقتی می دیدمش یه تنفر عجیبی نسبت بهش درونم پیدا می شد بعدها اون پسر رو دیدم و فهمیدم اونرو سر کار گذاشته و بعد از کلی تیغ زدن رفته با یکی دیگه دوست شده... بله خانوم و البته خواهرشون... آره پسرا ودخترا مواظب عاشقیتهاتون باشید ببینید با کی عاشقیت می کنید مخصوصا شما دخترا آخه هم ما پسرا خیلی جونوریم هم شما خیلی آسیب پذیر البته بعضی از شما هم خیلی بدتر از پسرا هستین..... (البته ناراحت نشینا همه ی شما نه بعضی هاتون...)
سه شنبه 25 دی 1389برچسب:, :: 21:2 :: نويسنده : alireza
داستان عاشقانه يلدا وعلرضا
سلام
آره انگار همين ديروز بود که اونو ديدم ديونه اخلاقش و رفتارش شدم 4 ماه صبر کردم تا تونستم يک شب مهتابي کلمه ![]() ![]() ديوانه وار براي هم مي مرديم تا اينکه تصميم گرفت از شهر من برود شبا تا صبح مي نشستيم و فال حافظ مي خونديم يا توي خيابونا شونه به شونه هم حرف دل مي زديم باران را دوست داشتيم بله بقول سهراب زير باران بايد رفت زير باران بايد خوابيد خلاصه 1 سال فراموش نشدني را کنار هم بوديم تا روز وداع سر رسيد... 7 دی 1389برچسب:, :: 14:7 :: نويسنده : alireza
گفته بودی می مانم پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید..درضمن این نامه برای شماست..! سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت) دختر نمیتوانست باور کند..اون این کارو کرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود.. توی این دنیا هرکی دنبال تیغیدن اینو اونه به نظرمن کمترکسی پیدامیشه تاعشق واقعی داشته باشه(فرق نمیکنه دختریاپسر)
درباره وبلاگ
سلام من علیرضا هستم 18ساله خوشحال میشم نظرقشنگتون درمورد وبلاگم رابگویید. آخرین مطالب
پيوندها
نويسندگان
|
|||
![]() |